ارادت
مردي را حكايت كنند كه سالي به مقام تصوف شد و نوري در دل نديد.شيخ را گفت:يا شيخ چه سري است ؟شيخ انگشتري به وي داد تا به بازار برد و قيمت نهد.مرد گذرش به بازار مسگران افتاد و قيمت نهاد.چون بازگشت شيخ را گفت دو يا سه درهم بيش نمي ارزد.شيخ مريدي را با وي همراه كرد و به بازار زرگران رسيدند.انگشتر به بها نتوانستند ستاند .
اخوي عزيزاگر كسي به اميدي به سراي تصوف در آيد تا كسي شود و چيزي بيند بهتر آنكه نيايد چون نبيند و نيابد.