ساعت از حدود 3 بامداد گذشته است و من مهياي رفتن به حرم هستم کوچه پس کوچه ها را طي مي کنم در حالي که در خلوت کوچه ها و سکوت شب نوراني قم المقدسة به خود و آنچه که بر دوش من است مي انديشم وظيفه اي خطير که دو سال است دنبال «من به الکفاية»اش مي گردم و يافت نمي کنم و همچنان بر دوش من سنگيني مي کند... سر کوچه ممتاز هستم اما هم چنان غرق در افکار خود و با خود زمزمه مي کنم:
خدايا! زمين دين تو را کفّار عرفان مسلک غصب کرده اند و برجي هزار طبقه بر آن بنا کرده اند هزاران پيرايه هم به آن بسته اند و به نام دين در ذهن خلق تو فرو مي کنند چه کسي جز عالِمان به معالم دين ات بايد آن برج شيطاني را خراب کند؟ چه کسي بايد فرياد کند اين، خانه خدا نيست؟ چه کسي بايد زمين ات را پس بگيرد و چنگال اين خوارج عصر جديد را از پيکره رنجور و نحيف دين مظلوم ات بيرون بکشد؟...
شيطان نهيب مي زند که (اين کساني که تو کافرشان خواندي بسيار نماز شب ها خوانده اند و بسيار متقي و پرهيزگار بوده اند) تا مي آيم سخن او را باور کنم و مختصر شکي به دلم راه دهم ناگهان ندايي فرشته گون در گوشم مي خواند: مگر روايت اميرالمؤمنين(ع) را از ياد برده اي؟ يادم مي آيد که در بحارالانوار خوانده ام:
شبي اميرالمؤمنين(ع) همراه با يکي از اصحاب خود از مسجد کوفه خارج شده و به سمت منزل خود حرکت مي کردند در راه به درب خانه اي رسيدند که مردي در آن مشغول تلاوت قرآن با صوتي محزون و عاشقانه بود آن صحابي از حال او خوشش آمد ولي چيزي نگفت ناگهان اميرالمؤمنين(ع) رو به او نموده و فرمودند از آواي اين مرد خوشت نيايد، او از اهل آتش است و به زودي به تو خبر خواهم داد!
صحابي از اين کلام مولا(ع) و حال معنوي و عرفاني آن مرد، شگفت زده شد اما صبر کرد تا اينکه روزي که جنگ بين حضرت علي(ع) و خوارج به وقوع پيوست اميرالمؤمنين(ع) پس از پايان جنگ يکي از سرهاي خوارج را با شمشير خود از زمين برداشتند و به او نشان دادند... آن سر مال همان فرد بود که آن شب بر سجاده رو به خدا نشسته بود و عاشقانه اشک مي ريخت! بحارالانوار ج33 ص399
در همين افکارم که به خيابان ارم مي رسم همان خيابان که مسمّي است به نام عالم کبير و مرجع اعلي حضرت آيت الله العظمي مرعشي نجفي(ره) که هنوز قلم سترگ او در «احقاق الحق» در رد اباطيل عرفاني، الهام بخش اهل «حقائق» دين مبين است بتخانه مخروبه شياطين صوفيه گنابادي را رد مي کنم در حالي که زبانم مترنم به لعن صوفيه است اما هنوز به کتابخانه مرحوم مرعشي نجفي نرسيده ام که پارچه نوشته اي جلب توجهم مي کند: شهادت مولاي متقيان، سرور عاشقان(!)، حضرت علي(ع) را تسليت مي گوييم!
تلخندي مي زنم و رد مي شوم... با خود مي گويم کسي که اين پارچه را نوشته آيا روزه اش را بخاطر دروغ بستن به معصوم(ع) قضا خواهد کرد يا نه!؟ و چه سؤال نابجايي و چه توقع نابجاتري از اين جماعت توهم زده عرفان پرست مستور در حجاب تبليغات!... ياد روايت امام صادق(ع) مي افتم همان که شيخ صدوق(ره) در امالي خود روايت کرده که کسي از حضرت صادق(ع) درباره عشق پرسيد حضرت(ع) فرمود دلهايي هستند که از ياد الله {تعالي} خالي شده است و به همين علت، الله {تعالي} دوستي غير خود را به آنها چشانده است
به عبارت (غير خود) عميق مي شوم... همه کس غير از الله {تعالي} را در آن مي يابم! از عشق زميني و مجازي (كه به قول عرفا، پلي است به عشق حقيقي و قطام هم يك مصداق اش است) و شاخ نبات و... گرفته تا خدايان خيالي و ساخته ذهن که در آغوش کشيده مي شوند و لب از لب شان برداشته نمي شود و...! خداي ابن ملجم را هم آنجا مي يابم خداي اشک و عشق و سجده هاي چند ساعته و پيشاني هاي پينه بسته که از شدت عشق به او بايد در لشگر چهارهزار الاغ عاشق در نهروان روبروي مولاي متقيان(ع) صف آرايي کرد و حتي اگر لازم شد از شدت عشق به او بايد فرق علي(ع) را هم (براي خدا) شکافت!
وقتي مي گويم مولاي متقيان به ياد اوصاف متقين از زبان امير غريب کوفه مي افتم مگر نه اينکه او مولاي متقين است و واضح ترين نشانه هاي متقين در خطبه متقين اش مذكور؟ ...و خطبه هاي توحيديه مولا(ع) که نهيب مي زند بر عارفان اهل تشبيه و اينجاست که به حرم کريمه اهل بيت(س) مي رسم و نگاهم به ضريح دوخته مي شود: خانم! به حق آباء و اجداد طاهرين ات عنايتي کن خطب اميرالمؤمنين(ع) در نفي اباطيل عرفاني را به گوش مردم برسانم تا بدانند علي مرتضي(ع) حقيقي کيست و علي جعلي ساختگي کدام است؟ ...
آه که امير کوفيان چه غريب است! مفاتيح را مي گشايم و با اهل احياء هم نوا مي شوم
اللهم العن قتلة اميرالمؤمنين اللهم العن قتلة اميرالمؤمنين اللهم العن قتلة اميرالمؤمنين
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علي ذلک
.........و آخر تابع له علي ذلک........... و آخر تابع له علي ذلک