داستان كوزه گري حضرت نوح(ع) در شعر مولانا
بعد از آن طوفان و آن سيلابها / كم كم آرامش گرفتند آبها
غير از آن قومي كه شد كشتي نشين / شد تهي از آدمي روي زمين
عاقبت كشتي به ساحل در نشست / نوح با ياران خويش از ورطه رست
زندگي بالندگي از سر گرفت / زندگاني جلوه اي ديگر گرفت
بگذرد تا زندگاني بر مراد / زندگان، هر كس پي كاري فتاد
خاك شد گل، گل چو خشت خام شد / خشت روي خشت، پي تا بام شد
نوح را هم اوفتادش كار گل / كار گل را برگزيد از جان و دل
ساخت از گل كوزه هائي چند نوح / داشت با آن كوزه ها پيوند نوح
تا كه روزي يك مَلك با احترام / نوح را آورد از حق اين پيام:
گفت : بايد كوزه ها را بشكني ! / نوح در پاسخ هراسان گفت : ني
كوزه ها را ساختم با دست خويش / بشكنم گر كوزه دل گردد پريش
نيشتر گر كس به قلبم برزند / نيكتر تا كوزه ها را بشكند
بار ديگر آن ملك آمد فرود / در سراي نوح، گفت او را درود !
گفت : حق گفتت، كه اي نوح نبي / چون تو جنبادي به سوي ما لبي
خواستي تا شويم از اين چرخ پير / منكران را از صغير و از كبير
من فرستادم بسي توفان و سيل / بندگان را غرق كردم، خيل خيل
خواستم چون بشكني كوزه ي گلت / كوزه بشكستن بسي شد مشكلت ؟
پس چه سان بي اعتنا بر جان خلق / خواستي تا بركنم بنيان خلق ؟
خود جهان از زندگان آكندمي / پس چو گفتي بيخشان بركندمي
آن كه خود يك كوزه را مشكل شكست / اين چنين آسان جهاني دل شكست ؟
آن كه را انديشه اي همچون تو نيست / نيست در روي زمينش حق زيست ؟
نوح گريان سوي كوزه برد دست / كوزه ها بر سنگ، ني، بر سر شكست