رودهاي جهان روز پاک محو شدن را به من مي آموزند.
عبور بايد کرد،صداي باد مي آيد. عبور بايد کرد و هم نمورد افق هاي دور بايد شد و گاه در رگ يک حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد کرد، کدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
عبور بايد کرد... صداي باد مي آيد، عبور بايد کرد.
و من مسافرم اي بادهاي همواره، مرا به وسعت تشکيل ابرها ببريد، مرا به کودکي شور ه آبها ببريد و کفش هاي مرا تا تکامل تن انگور پر از تحرک زيبايي خضوع کنيد، دقيقه هاي مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد!
و اتفاق حضور مرا کنار درخت بدل کنيد به يک ارتباط گم شده ي پاک
و در تنفس تنهايي دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد، مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد، حضور «هيچ» ملايم را به من نشان بدهيد!
«سهراب سپهري»