چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
   1   2      >
 
+ ** 
چقدر قشگنه گفته هاتون.
اما من احساس مي کنم چيزي داره سرم مي ياد که فکر مي کنم تاب تحمل آن را ندارم. از پس خودم بر نمي آيم.
استاد برام دعا کنيد.
+ ريب 
سلام
+ شبنم 
خوب من به تو خيلي چيزها را ثابت خواهم کرد
+ شبنم 
خدايا محبوب من عشق بين انسان ها را نمي فهمد
معبودا
عشق و حب و فقط حب، باز هم هوس به نظرش مي رسد
+ غريب 
استاد کاش خدا عشقم باشد ديگه تحمل کشيدن غم هاي دنيايي را ندارم استاد مي خوام که برم؛ خدا ، خدا، خدا.
استاد مي خوام که برم ديگه تحمل غصه خوردن هاي دنيايي را ندارم ندارم؛ استاد مي خوام برم برم
+ در پي رهايي 
سلام استاد اگر امکان اصلاح مطالب و نظرات گذاشته شده وجود دارد بيت يکي مانده به آخر مولانا را اصلاح کنيد! نا تمام نوشته ام اش.
بوده
چون زبانم گرفت خون ريزي*همچو شمشير در ميانم کرد
+ به دنبال رهايي 
من چيستم؟
افسانه اي خموش در آغوش صد فريب
گرد فريب خورده اي از عشوه نسيم
خشمي که خفته در پس هر درد خنده اي
رازي نهفته در دل شب هاي جنگلي...
من چيستم؟
فريادهاي خشم به زنجير بسته اي...
بهت نگاه خاطره آميز يک جنون
زهري چکيده از بن دندان صد اميد
دشنام پست قحبه ئ بد کار روزگار
من چيستم؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستري به راه
گمکرده مرغ در به دري راه آشيان
اندر شب سياه
من چيستم؟
يک لکه اي ز ننک به دامان زندگي
وز ننگ زندگاني آلوده دامني
يک زجه شکسته به حلقوم بيکسي
راز نگفته اي و سرود نخوانده اي
من چيستم؟
...........
...........
..........
..........
من چيستم؟
لبخند پر ملامت پاييزي غروب
در جستجوي شب....
يک شبنم فتاده به چنگ شب حيات
گمنام و بينشان
در آرزوي سر زدن آفتاب مرگ
***
دکتر علي شريعتي
***
که البته با توجه به توضيحاتي که در کتاب"گفتگوهاي تنهايي" شان بعد از ذکر اين شعر آورده اند، مي توان گفت، عقيده ايشان درباره مصرع آخر اين شعر عوض شده
که درستر ، وحق است، نه آنچه ايشان در ابتدا به آن معتقد بوده؛ شايد تغيير عقيده ايشان را در مصرع آخر اين گونه بتوان گفت
من چيستم؟
يک شبنم فتاده به چنگ شب حيات
گمنام و بي نشان
در آرزوي سر زدن آفتاب عشق
+ به دنبال رهايي 
عشق تو مست و کف زنانم کرد*مستم و بي خبر چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور*خويشتن را ترش نتانم کرد
شکرين است يار حلوايي*مشت حلوا در اين دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوايي*خانه ام برد و بي دکانم کرد
خلق گويد چنان نمي بايد*من نبودم چنين چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بريخت*نوحه کردم که او زيانم کرد
صد خم مي بجاي آن يک خم* در خورم داد و شادمانم کرد
چون زليخا زغم شدم من پير* کرد يوسف دعا جوانم کرد
مي پريدم زدست او چون تير* دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمين*چون زمين بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم*زان سوي کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها ديدم*فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکايت من*در جهان همچو جان نهانم کرد
چو مرا نرم يافت همچو زبان*چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم*راز دل يک به يک بيانم کرد
چون زبانم خون ريزي*همچو شمشير در ميانم کرد
بس کن اي دل که در بيان نايد* آنچه آن يار مهربانم کرد
اين شعر مولانا يک ترسيم زيبايي از عشق بازي خدا با بنده خود است حتي وقتي که به او مصيبتي، حال هر مصيبتي که به او مي رساند؛ اين با دقت در بيت 6 و 7 کاملا پيداست؛ و از بيت 8 معلوم مي شود که فاعل"کرد"در رديف هاي شعر، خداوند است.
کليات شمس شعرشماره971


+ به دنبال رهايي 
کاش اين پيام آخري را نمي گذاشتيد روي صفحه تا من بينديشم که آن حال خيلي هم بد و شيطاني نبوده؛ چون علاوه بر رنج هايش ثمرات بسياري داشت گر چه خيلي براي روح و جسم و موقعيتم گران تمام شد
+ به دنبال رهايي 
به نام خدا
پست " نگاه هوس آلود تير زهر آگين شيطان به قلب عاشق" در اين وبلاگ واقعا خواندني است. بيشتر مطالب آن دقيق و ظريف بيان شده، اما من خود به عينه از نزديک شاهد ماجرايي در مورد کسي بودم؛ که در ادامه بيان خواهم کرد؛ و در اين بيان اينکه او که بود؟ و چه به سرش آمد؟جاي تأمل دارد، و با اين تأمل روشن مي شود نحوه عمل کرد متفاوت شيطان که مي گويند درباره هر کسي خاص است و از راهي وارد مي شود.
درسته واقعا بايد مواظب چشم و دل هر دو بود؛ حالا از کسي براتون مي گم شايد به کارتون بياد؛ اون کسي رو که مي گم به خوبي مي شناسم؛ خيلي ادعاش مي شد، و واقعا هم محکم بود، دلش پي خيلي چيزها که دل ديگران مي رفت نمي رفت؛ خيلي چيزهايي که براي ديگران باعث به هول و ولا افتادن مي شد در او اثري نداشت؛ به خيلي ها که به او متمايل بودند و دل هر کسي را با خود مي بردند حتي به گوشه چشم هم به سختي پيش مي آمد که بخواهد به آنها نگاهي کند. با خودش فکر مي کرد به مرحله بگذار و بگذر رسيده است؛ همه دوستان و اقوام و آشنايان، تغريبا در هر محيطي قبولش داشتند به درايت و نجابت و وقار؛ هر کسي طوري به خوبي وصفش مي کردند، خيلي اوقات مرکز توجه ها بود اما زره اي برايش اهميت نداشت؛ از محافلي که در کلاس ها بود بگذريم در اجتماع مي گفتند؛ اگر يک دختر نجيب باشد در اين شهر فلاني است، خردمند و فهميده است، همه ازش مشاوره مي گرفتن در زمينه هاي مختلف از تربيت بچه تا حل اختلافات زن و شوهري حتي پسرهاي جوان فاميلشان نيز اگر دوست دختري را زير سر داشتند براي انديشيدن به او با ديده ازدواج قبل از اين که به مادرشان بگويند با او مشورت مي کردند و به او مي گفتند تو استاد خوبي هستي؛ او اقعا مي توانست بر خيلي چيزها مسلط باشد از اوضاع دروني خود، و عقلاني بيانديشد؛ خلاصه مورد مدح کوچک و بزرگ بود؛ حتي وقتي راه ميرفت مي گفتند، ببينيد دختر فلاني چقدر سر به زير است الان از کنار ما رد مي شود هيچ کدام از ما را نمي بيند! آقايون دربارش مي گفتند وقتي فلاني راه مي رود زمين زير پايش مي لرزد؛ خانم ها مي گفتن فلاني پنج ريالي گم کرده. خلاصه همون؛ همون آدم هواسش پرت شد و لغزيد با اون همه اعتببار، بد لغزيد و محکم زمين خورد نه با نگاه با خود دل، با ديده دل نه با هوس به اين بهانه که اين معشوق من عاشق خداست، از چه راهي! چنان شده بود که نمي دانست با خود چه کند؟! حيران مانده بود!
حقيقتا بايد مواظب بود مواظب هر دو هم ديده و هم دل و همه چيز را خط کشيد محکم تر در درون، و در خود، نه در اجتماع و نه به زور. راست مي گن که شيطان براي هر کسي از راهي ورد مي شود.

سلام بر عشق الهي
وبلاگ خيلي جالبي داريد
در پناه حق موفق وپيروز باشيد

سلامي بعد از چند سال خدمت استاد بزرگوارم

اميدوارم كه حالتان خوب باشد و خدمات شما را الله تعالي قبول بفرمايد. بنده آن نصيحتهايي را كه براي من فرموديد را هرگز فراموش نمي كنم و آمدم كه بعد از چند سال بگويم خداوند از شما راضي باشد چرا كه ما از شما راضي هستيم و سپاسگذار زحمات شما هستم استاد بزرگوار در حق بنده حقير بسيار دعا فرماييد چرا كه محتاجم .

التماس دعاي خير. خدا قوت.


سلام خيلي جالب بود...

خوشحال ميشم به منم سر بزني

+ غريب 
با که گويم اندرين ده زنده کو
سوي آب زندگي پوينده کو
تو به يک خاري گريزاني زعشق
خود بجز نامي چه مي داني زعشق
عشق را صد ناز و استکبار است
عشق با صد ناز مي آيد به دست
عشق بهري آسمان در وي کفي
چون زليخايي اسير يوسفي
دور گردون را زجذب عشق دان
گر نبودي عشق گي گشتي جهان
هر چه گويد مرد عاشق بوي عشق
از دهانش مي جهد در کوي عشق
گر بگويد فقه فقر آيد همي
بوي عشق آيد از آن خوش دم دمي
گر بگويد کفر آيد بوي دين
آيد از گفت شکش بوي يقين
+ مسافر 

غصه در آن دل رود کز هوس او تهيست

غم همه آنجا رود کان بت عيار نيست

اي غم اگر زر شوي بر همه شّکر شوي

لب بندم گويمت خواجه شکر خوار نيست

اي غم از اينجا برو ور نه سرت شد گرو

زان که شب تيره را تاب مه يار نيست

حلقه غين توتنگ ميمت از آن تنگتر

تنگ متاع تو را تاب مه يار نيست

   1   2      >