یک عاشق خدا چنان جاذبه ای دارد که محبت او به بدکاران هم می رسد. اینک چند قصه از یک سید روحانی به نام سید مهدی قوام از علمای دهه 40 تهران که در حرم حضرت معصومه(س) دفن شده، نقل می شود:
1. عاشقی سید مهدی قوام با یک فاحشه آقای فاطمی نیا نقل می کند: در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است! آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید! آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند! زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟! زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم! سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا! مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند! زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم! در نقل دیگری شرح قصه چنین آمده است: چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش… آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل… دست شما درد نکند، بزرگوار! سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن… حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه… *** زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند… *** حاج مرشد! جانم آقا سید؟ آنجا را میبینی؟ آن خانم… حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوبالیه… سید انگار فکرش جای دیگری است… حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله… سید مکثی میکند. بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند. به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله میگوید. - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه میافتد. حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!… زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش… دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم… سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!… سید به حاجی ملحق میشود و دور… انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد… *** چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی. زن بنده میخواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض: آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شدهام! این بار، نوبت باران چشمان سید است…
2. عشق ورزی سید مهدی قوام با یک دزد آقای فاطمی نیا قصه دیگری را در زمینه عشق ورزی سید مهدی قوام چنین نقل می کند: شبی دزدی وارد منزلش میشود؛ همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید مهدی بیدار میشود، با کمال خونسردی به او میگوید: می خواهی این فرش را چه کنی ؟ دزد می گوید : می خواهم آن را بفروشم. آقا سیدمهدی می گوید: اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمی خرند؛ من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و برو کاسب شو! بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است.
3. عشق ورزی سید مهدی قوام با یک لات دیگری قصه دیگری را اینچنین نقل می کنند: یک نفر تو تهرون بوده ، از گردن کلفت ها و پهلوون های تهروون. اسمش مصطفی بوده و چون دیوانه ی اهل بیت بوده بهش می گفته اند مصطفی دیوونه. این مصطفی در عالم جوونی با تیم داش ها شب جمعه میرن باغ خاله ، تو فرح زاد ، دنبال یلّلی تلّلی. از آن طرف آ سید مهدی قوام که لنگه ی این روحانی را تو این زمان نداریم ، به باغ خاله میاد. شاگردان آ سید مهدی ، مصطفی رو می بینند و می گن که امشب یک کم مراعات کنید. یکی از داش ها ، جلو میره و می پرسه :(مگه امشب چه خبره؟) تا می گن آ سید مهدی قوام آمده ، مصطفی بلند میشه و می آد خدمت اقا و پیشونی آ سید مهدی رو ماچ می کنه و میگه:(ما نوکر سید ها هستیم.) آ سید مهدی میگه :(ما می خوایم مثل شما داش بشیم.قانونش رو برای ما بگو.) مصطفی می گه:(قانونش اینه که هر جا نمک خوردی ، نمکدون رو نشکنی.) آ سید مهدی میگه :(خوب ، این که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می زنی یا عمل می کنی؟) مصطفی سکوت می کنه. آ سید مهدی میگه:(شما این همه نمک خدا رو خورده ای ، چرا نمکدون می شکنی؟) می گن این حرف ، مصطفی را زیر و رو می کنه و می شه بسم الله کارش. مصطفی با آ سید مهدی قاتی و عاقبت به خیر میشه. هیئت محبان الزهرا (سلام الله علیها) تو محله ی پا چنار تهران یادگار ایشونه. یادگار مصطفی ،(دیوانه ی اهل بیت). ناگفته نباشد که این هیئت بیشتر از پنجاه شهید فدای انقلاب کرده، از جمله سردار عباس ورامینی. این قانون مشتی گری و قلندریه : حرمت نون و نمک رو نگه داشتن. گذر دهم کتاب کوچه نقاش ها.
4. عشق ورزی سید مهدی قوام با یک یخ فروش در پایان قصه دیگری را از سید مهدی قوام که اگرچه قدری بیگانه با موضوع است، ولی ذکر آن خالی از فایده نیست، می آورم: آورده اند: سید مهدی قوام یه روز از مجلس روضه داشته برمی گشته خونش که یهو یه چیزی توجهش رو جلب میکنه..... میشنوه که یه شخص داره های های داد میزنه و گریه میکنه..... میره جلو تر و میبینه که تو میدون شهر هیچ کاسبی نمونده به جز یه یخ فروش که داره داد میزنه : که آهای مردم بیایید یخ های منو بخرین،این همه سرمایه ی منه..... سرمایه ام داره آب میشه و از بین میره.... وقتی سید اون صحنه رو میبینه همه یخ های اون مرد رو میخره و خودش هم میشینه کنار دست اون مرد یخ فروش شروع میکنه به گریه کردن..... مرد یخ فروش میپرسه شما چرا گریه میکنی؟ سید میگه تو با این کارت چه درسی به من سید مهدی دادی..... تو یخ هات داشت آب میشد این همه داد زدی گریه کردی..... من چیکار کنم که عمرم آب شد.... تو گناه آب شد.... |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
(جمعه 91 اردیبهشت 1 ساعت 7:47 صبح) |
اینجا سرای قلبی خواهان عشق الهی است. او میخواهد به گرد خانه عشق الهی طواف کند. از گناه و ستیزهجویی بپرهیزد و عطر محبت و مدارا و وحدت و اخلاص بیافشاند: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ»(بقره،197). هدف او این است که خود و خلق خدا را به عشق الهی سوق دهد؛ چرا که دین چیزی جز عشق الهی نیست: «هَلِ الدِّینُ إلَّا الْحُبُّ؛ آیا دین جز عشق الهی است؟». تمام اعمالی که ما انجام میدهیم برای نیل به قرب و وصال الهی است. به پیامبر اسلام(ص) نیز فرمان داده شده است که مزدی جز این را از خلق بر رسالتش نخواهد: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى»(شوری،23). او میکوشد، به دین با عینک محبت، مدارا، اخلاق، عرفان و وحدت شیعه و سنی بنگرد و از همه آموزههای دینی تفسیری عاشقانه و عارفانه به دست بدهد. عشق و عرفانی که آبشخوری جز آیات و روایات ندارد. ان شاء الله |
شمار بازدیدها |
امروز:
48 بازدید
|
معرفی |
|
|
دسته بندی مطالب |
لینک های وبلاگ ها |