گفتمانی را که اینک ملاحظه می کنید، راجع به رابطه حزن و غربت و مصیبت با عشق است.
g: سلام استاد واقعا در تحیر از جهان آفرینشم و البته گاهی بعضی چیزها باعث می شود که بیشتر به یاد خدا بیفتم و بالطبع به یاد زیبایی و غیر قابل درک بودن هر آنچه که هست و این تحیر مرا می برد به انجا که حقیقتاً جهان، من، خدا، تولد و مرگ و دوست داشتن و.... این همه چیستند؟ و نهایتاً می رسم به قیامت و این که آنجا اوج زیبایی و ایمان و محو شدن و نیست شدن در اوست و... و بعد احساس غربت می کنم، غربت و غریبی عجیب و اینجاست که مرگ را آرزو می کنم و مشتاق می شوم تا ببینم او را، و احساس می کنم که آنجاست که می توانم هر آنچه را که هست بیشتر بفهمم. استاد تلقی شما از این چیست؟
J : سلام نامه اتان را خواندم. دل حزین و غریب، چشم گریان و دل بریده از دنیا طلاست. دلخوشی به دنیا گول خوردگی است. ما تا هر وقتی که دلمان غریب و حزین است، آزاده ایم، خالصیم، عاشقیم، مقرب درگاهیم یاد مرگ یعنی یاد واقعیت. یعنی پی بردن به سراب دنیا. یعنی رهایی. یعنی اخلاص. یعنی شروع بهشت در همین دنیا آدم های بهشتی یعنی آدم های خالص. یعنی آدم های باصفا. یعنی آدم های عاشق. من نظرم این است که باید غربت و حزن ملکه امان باشد. برنامه روزانه و بلکه همه لحظه مان باشد. ما هر وقت که حزین و غریب نیستیم، آدم بدی هستیم، اسیر هوا و هوس و شیطانیم، فریبکاریم، دغلبازیم، خیانتکاریم، دزدیم، خصم آدم ها هستیم. خدا کسی را که دوستش داشته باشه، دنیا را بهش نمی ده. محرومش می کنه. در تنگنایش قرار می ده. به بلایش می افکنه. تا این که عاشقش کنه. الهی سینه ای ده آتش افروز / در آن سینه دلی و آن دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست / دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پر شعله گردان سینه پر دود / زبانم کن به گفتن آتش آلود کرامت کن درونی دردپرورد / دلی در وی درون درد و برون درد به سوزی ده کلامم را روایی / کز آن گرمی کند آتش گدایی دلم را داغ عشقی بر جبین نه / زبانم را بیان آتشین ده سخن کز سوز دل تابی ندارد / چکد گر آب از او آبی ندارد دلی افسرده دارم سخت بی نور / چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسرده ام را / فروزان کن چراغ مرده ام را ندارد راه فکرم روشنایی / ز لطفت پرتوی دارم گدایی اگر لطف تو نبود پرتو انداز / کجا فکر و کجا گنجینه راز ز گنج راز در هر کنج سینه / نهاده خازن تو صد دفینه ولی لطف تو گر نبود به صد رنج / پشیزی کس نیابد زان همه گنج چو در هر گنج صد گنجینه داری / نمی خوهم که نومیدی گذاری به راه این امید پیچ در پیچ / مرا لطف تو میابد دگر هیچ
g: خیلی قشنگ بود آنچه که می فرمایید؛ اما من نمیدا نم که کجام. شاید که من به آن حدی که باید نرسیدم که گاهی چنین احساسی را به دیگران ابراز می کنم چقدر قشگنه گفته هاتون. اما من احساس می کنم چیزی داره سرم می یاد که فکر می کنم تاب تحمل آن را ندارم. از پس خودم بر نمی آیم. استاد برام دعا کنید.
در پی نگارش این پست گفتمانی دیگر صورت گرفته است، به این شرح: y : استاد پس جای شادی در زندگی کجاست؟ j : عشق یعنی شادی y : آخه می گید دل باید حزین باشه این دو با هم نمی خونه. دو احساس متضاد در یک جا. این که حزین وغریب نیستیم، ادم های بدی هستیم، یه مقدار درست به نظر نمی رسه. j : ریشه عشق حزنه. از حزن به عشق می توان رسید. y : استاد ولی عشق شادی اوره j : خودت تجربه کرده ای. y : چی را؟ j : وقتی خیلی دلت گرفته و بعد اشک می ریزی به یک آرامش و عشق لذیذی دست می یابی. y : این را قبول دارم. راست می گید؛ ولی همیشگی که نیست j : چرا همیشگی است. اگر همیشه محزون باشی، همیشه عاشقی. y : منظورم اینه که همیشه این حالت به ما دست نمی ده. استاد آخه نمی شه هم که همیشه محزون باشی. j : ابتدا حاله بعد ملکه می شه y : نمی گن این افسردگی داره j : چرا نمی شه. کجا عشق افسردگی داره؟ y : مگه نمی گن مؤمن شادی اش در صورتش است؟ j : بله حزنه فی قلبه و بشره فی وجهه. حزن و عشق به هم آمیخته است. y : خب این اره. اگه ادم بتونه این جور باشه خوبه. j : خب فعلا خدا حافظ
|