یک نویسنده ایرانی به نام خانم شهرنوش پارسیپور که به سبب نوشته هایش چندباری در ایران دستگیر شده بود و بعد ناگزیر شد به آمریکا مهاجرت کند، در گزارش گوشه ای از زندگی نامه اش با عنوان «آموزش عرفان و ادامهی تصاویر ذهنی» نوشته است: در جلسات آموزش عرفان نقاط مختلف دنیا که بهوسیلهی استاد تشکیل شده بود شرکت میکردم. در مجموع شش جلسه برگزار شد و در جلسهی ششم بود که حادثهای جالب و عملاً عجیب اتفاق افتاد. در این جلسه بنا بود یکی از روشهای عرفانی را یاد بگیریم. بهدستور استاد همه در یک شکل دایرهوار، پشت بههم، روی زمین نشستیم. روشن بود که در این حالت هیچکس، هیچکس را نمیدید. بعد استاد دستور داد چشمهایمان را ببندیم. من چشمانم را بستم. مدت کوتاهی بعد ناگهان خودم را در لباس سیاه در ابعاد غولآسا در درهای دیدم. لباسی که بهتن داشتم همان لباسی بود که در دوران نوشتن رمان «عقل آبی» در شمال ایران بهتن داشتم. در آنزمان بهدلیل وحشت از حزبالله هرگز جز لباس سیاه هیچ لباس دیگری نمیپوشیدم. این لباس مرکب بود از یک پلیورمانند سیاه و یک دامن بلند سیاه. اینک من با همین لباس در این دره حرکت میکردم، اما نمیدانم چرا این دره، مرا بهیاد کوچهپسکوچههای شهرکی در رامسر میانداخت که در آن زندگی میکردم. در منتهیالیه دره، سه زن را میدیدم که در کنار یکدیگر ایستادهاند. یکی از زنها پیراهن سرخ، دیگری پیراهن سبز گلدار و سومی پیراهن آبی بهتن داشت. این رنگها بیدرنگ مرا بهیاد پیراهنهای زن قهرمان کتاب «عقل آبی» انداخت. زن سرخپوش چهرهی مرلین مونرو را داشت، زن سبزپوش به برادرزادهام میمانست و زن آبیپوش شهبانو فرح بود. این سه زن در کنار هم ایستاده بودند و گویی که در آب ایستاده باشند و تعادل نداشته باشند روی پای خود تاب میخوردند و عقب و جلو میرفتند. حالت کشآمدگی داشتند. من که ابعاد غولآسایی پیدا کرده بودم، دستم را پیش بردم و آنها را یکبهیک کف دست چپم گذاشتم و در آن سوی دره، روی زمین قرار دادم. نکتهی جالب در این میان حالت سینمااسکوپ رنگی در واقع فیلمی بود که در ذهنم میدیدم. تصویر در اینجا قطع و بهما دستور داده شد چشمانمان را باز کنیم. گرچه من چیز زیادی از معنای این تصاویر نفهمیده بودم، اما حال خوشی پیدا کرده و بهشعف آمده بودم. البته بعدها که خوب فکر کردم متوجه شدم غیر ممکن است که مغز انسان قادر باشد چنین تصویری تولید کند. این از انواع تصاویری است که ما در سینما قادر بهدیدن آن هستیم. امتحان این مسئله نیز بسیار ساده است. چشم خود را ببندید و بکوشید یک تصویر را بهصورت سینمااسکوپ در ذهن مجسم کنید. این کار، عملاً امکان ندارد. آنشب من بهخانه آمدم و بهحالت عادی بهخواب رفتم. روز بعد متوجه شدم خانه نیاز به جارو دارد. جاروبرقی را آوردم و آن را به پریز زدم. هنوز دو دقیقهای جارو نکرده بودم که دوباره در ذهنم تصاویری دیدم. بیاختیار روی مبل نشستم. چهرهی پدرم را میدیدم که در عکسی از او بهخاطرم مانده بود. پدرم در این عکس لبخندی بر لب داشت. بعد پدرم را میدیدم. صدایی بهمن میگفت که بخشی از جسد پدرم به استرالیا منتقل شده و از طریق سلولهایش دوباره بازسازی شده و بهدنیا برگشته. منتهی حرف نمیزند. فقظ لبخند میزند. سپس تصویری از یک سیاهچاله دیدم. در مرکز سیاهچاله فضای بینهایت بیکرانهای وجود داشت. صدا بهمن میگفت که منظومهی شمسی در حال خروج از شکم این سیاهچاله است. در انتهای سیاهچاله پسر بسیار زیبای موطلایی را میدیدم. صدا میگفت این امام زمان است که دارد از چاه زمان خارج میشود. بسیار چیزهای دیگر را نیز میدیدم. کمکم حالم بسیار آشفته شد. این بار در یک بحران بیماری قرار گرفتم که چندروزی بهدرازا کشید. هنگامی که حالم اندکی سرجا آمد بهفکر فرو رفتم. چگونه ممکن بود مغز انسان تصویر سینمااسکوپ بسازد؟ این غیر ممکن بود. درست بههمین دلیل دربارهی این تصاویر بهکسی توضیحی نمیدادم. امروز اما بهطور جدی معتقدم که این تصاویر مصنوع دست انسان است و نه ذهن. ما در عصری هستیم که بهنظر من امکان ارسال تصویر و صدا به مغز ممکن شده است. فکر میکنم علت این که از این تکنولوژی استفادهی گسترده نمیشود جنبهی تخریبی آن باشد. یعنی بر این باورم که این تصویرافکنی روی مغز میتواند بهبافتهای سلولهای مغز صدمه بزند، اما این افکار کمکم در من شکل گرفت. برای نخستینبار با ارادهی شخصی تصمیم گرفتم به دکتر مراجعه کنم. به دیدار روانشاد دکتر حسن مرندی رفتم و توضیح دادم که حالم خوش نیست. البته حتی یک کلمه دربارهی این تصاویر با او حرف نزدم. دکتر مرندی بهمن گفت که دچار بیماری مانیکدپرشن هستم که گویا در فارسی به آن شوریدگیافسردگی میگویند. او تاکید کرد که این بیماری اغلب در افراد مشهور دیده می شود. روند این مسئله باید به اینگونه باشد: توقع شخص مشهور از خودش زیاد میشود و در نتیجه همیشه از خود ناراضی است، چون هر انسانی دچار اشتباهاتی میشود. شخصی که مشهور نیست پس از مدتی میتواند خود را ببخشد، اما شخص مشهور دچار این توهم است که همه او را در هر حالتی دیدهاند. این مسئله سنگینی ترسناکی دارد. در عین حال شخص مشهور، اغلب پاداشهای مادی و معنوی زیادی بهدست میآورد که لاجرم منجر به شادمانی و نشاط زیادی میشود. البته آنچه را در بالا نوشتم تعریف علمی این بیماری نیست. در این مورد متخصصان باید نظر بدهند، اما این کم و بیش توضیحی بود که دکتر مرندی در اختیار من گذاشت. او در عین حال از من خواست تا لیتیوم بخورم که دارویی است مناسب برای مهار کردن این بیماری. بدینترتیب بود که من شروع به خوردن لیتیوم کردم و در فاصلهی چندروز تبدیل به آدمی شدم فاقد فکر و احساس. حالتهای نگرانی و دلهره و اندوه در من از میان رفت، اما نشاط و شادی نیز بهپایان خود رسید. چنین بهنظر می سید که جهان فاقد هرنوع بعد و برشی است. حتی حرف زدن برایم مشکل شد. لیتیوم دارویی است که بهمزاج برخی از افراد میسازد. داروی ارزانی است و گویا عوارض جنبی محدودی دارد. اما بر اساس تجربهی شخصی باور دارم که به کلیه صدمه میزند و کنترل ادرار را مختل میکند. اکنون درست بهخاطر نمیآورم چه مدت لیتیوم خوردم، اما میدانم که در دوران مصرف این دارو هرگز موفق نشدم چیزی بنویسم. زندگی خانوادگی ما در این دوران به روال عادی ادامه داشت. کار چاپ کتابهای من متوقف شده بود. هیچکس نگفته بود که آنها توقیف هستند، اما عملاً از چاپ مجدد آنها جلوگیری بهعمل میآمد. من نیز داشتم کمکم فراموش میکردم که روزی نویسنده بودهام. شبها که میخوابیدم اغلب احساس میکردم یک مایع سیاهرنگ در مغزم حرکت میکند. انگار که قطرات جوهر سیاهرنگی را آرامآرام در یک لیوان آب بریزند. بهطوری که میدانید این جوهر شکل و قیافههای مختلفی بهخود میگیرد. من همیشه اندکی پس از دیدن این اشکال بهخواب میرفتم. یکشب همانطور که داشتم به این مایع سیاهرنگ در مغزم نگاه میکردم، صدای مادرم را شنیدم که با پسرم حرف می زد. او گفت: علیجان، نمیدانم چرا این اواخر در مغزم تصویرهایی میبینم. یک تصویرهای سیاهرنگ که هیچ شکل خاصی ندارند. با شنیدن صدای مادرم خواب از چشمم پرید. او نیز داشت عین تصویرهایی را که من میدیدم میدید. دیگر در مرحلهای بودم که باور کرده بودم امکان ارسال تصویر و صدا به مغز ممکن است. از آن لحظه به بعد نگرانی دربارهی افراد خانوادهام نیز به نگرانیهایم اضافه شد. من متوجه بودم که این تصاویر که به مغز ارسال میشود سلامت مغز را مختل میکند. حالا یا این تکنولوژی در حد رشدیافتهای نبود و تصویرها را بهسوی افراد نزدیک بههم پخش میکرد بی آن که بتواند نشانهگیری دقیق بکند و یا بهعمد انجام می شد. بههرحال نگران بودم. من موارد دیگری را نیز در اینترنت خوانده ام که از طریق عرفان های صوفیانه و قلابی به بیماری روانی مبتلا شده اند و حتی با مداواهای بسیار نیز چنان که بایست درمان پیدا نکردند. به هر حال، باید در عرفان معرفت حق و عشق الهی باشد تا به سلامت جسم و روان بیانجامد و دیگر مواهب آن حاصل شود و آن هم به طریق شرعی و از طریق انجام فرائض و نوافل؛ نه با ریاضت های من درآوردی و کشنده که هستی آدمی را به فنا می دهد. یکی از خواندگان این گزارش یادداشت خوبی به شرح ذیل گذاشته است که به عنوان حسن ختام می آورم: خانم پارسی پور آنجایی که شما رفته اید، کلاس عرفان نبوده است. اصولا عرفان کلاس ندارد و با این کلاسها و کتابهای یوگا و روح شناسی و مدیتیشن و غیره به دست نمی آید: دفتر صوفی کتاب حرف نیست / جز دل اسپید همچون برف نیست عرفان را در این کلاس ها ـ که مدعیان تشنه شهرت و ثروت تشکیل می دهند ـ نجویید. عرفان دیدن تصاویر موهوم نیست، عرفان شناخت حق و حقیقت است. عرفان چنان است که حضرت مولانا گفت: از همه اوهام و تخییلات دور / نور نور نور نور نور نور ! عرفان شفا می دهد و بیمار نمی کند. و البته پیش از هرچیز باید پیری روشن ضمیر یافت و آنگاه به سلوک پرداخت و به برداشتن زنگارها: آینه ت دانی چرا غماز نیست؟ / زان که زنگار از رخش ممتاز نیست این بنده سعادت آشنایی با یکی از این مردان را یافته ام کسی که هیچگاه خود را شیخ و استاد نمی نامد؛ اما در حضورش همه در نور و سرور غرق می شوند. کاش شما هم با چنین انسانی آشنا می شدید. امیدوارم خداوند ما و شما را از عرفان حقیقی بهره مند سازد. لینک های مرتبط: تهی بودن تصوف از عشق ؛ عاشق دنبال کشف و کرامت نیست. ؛ عرفان و شبه عرفان ؛ عرفان های نوظهور با طعم مدرنیته ؛ مکاتب عرفانی نوظهور ؛ معنویت گرایی و عرفان های نوظهور ؛ درآمدی بر عرفان های حقیقی و عرفان های کاذب ؛ عرفان های نوظهور و عنصر خرافه گرایی |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
(سه شنبه 89 اردیبهشت 21 ساعت 5:42 صبح) |
من در پست قبلی که با عنوان «مقام حضرت عشق علیه السلام» بود، مطلبی با عنوان «تهی بودن تصوف از عشق» آورده بودم که سر منشأ گفتگویی صمیمی میان من و یک برادر دوست داشتنی با نام مستعار «مرید نور» شد. مناسب دیدم -ضمن آوردن آن قسمت در این پست و نقل خلاصه ای از سخن ملاصدرا در کتاب «کسر اصنام الجاهلیه» درباره صوفی گری به معنای منفی اش - آن گفتگو را که در کامنت های پست قبلی ثبت شده است، بیاورم. 1. سخن ملاصدرا درباره صوفی گری به معنای منفی اش ملاصدرا در کتاب کسر اصنام الجاهلیه از کسانی در زمان خود سخن می گوید که عوامی بیش نیستند که در عین فقر آنان در علم و عمل ادعای دانش و توحید می کنند. آنان خود را از ابدال مقرب و اوتاد واصل بر می شمارند؛ به همین رو خود را از انجام افعال بدنی و عبادات دینی بی نیاز می بینند. خود را واله و عاشق خدا می شمارند؛ حال که جز از شهوات و تمتعات دنیوی پیروی نمی کنند. آنان هم عقل خود را وانهاده و هم با دانش بیگانه اند و هم آیات و روایات را رها کرده اند. اندیشه ها و آداب و اعمالشان را از رهبانان و مرتاضان هندی گرفته اند. واجبات دینی را وانهاده و به شهوات و تمتعات دنیوی روی آورده اند و به غنا و آلات لهو و لعب پرداخته اند. آنان ائمه دین و پیشوایان مذهب را وانهاده اند و از یکی مثل خودشان به نام قطب پیروی می کنند و برای او ولایت خدا و قرب و منزلت نزد خدا قائل شده اند و از او سخنانی بی معنا و شطحیاتی ظاهر فریب و کرامات و مکاشفات گزاف نقل می کنند؛ حال آن که آنها توهمات و شعبده های بیش نیست که برای فریب مریدان نقل شده و به نمایش گذاشته شده است.(عرفان و عارف نمایان، ترجمه کسر اصنام الجاهلیه، ص23-32)
من در حد آشنایی ام با تصوف در آن عشقی که دل من را کامیاب کند، نیافتم. برای نمونه یک قصه ای را که برای خودم اتفاق افتاده است، برای شما نقل می کنم. یک روزی از مسجد باب الجنه از نزد یکی از علمای اهل حال برمی گشتم و با یکی از دوستانم به نام آقای ایزدخواه در یک تاکسی سوار شدم. من به دوستم گفتم: خوشا به حال تو که ایزدخواهی. از خدا بخواه که ما هم ایزدخواه بشویم. در حین گفتگوهایی این گونه بودیم که آقای راننده که سبیل بلندی داشت، به ما رو کرد و گفت: شما هم که اهل حالید. و بعد خودش را معرفی کرد و گفت: من از دراویش گنابادی هستم. تا آنجا که گفت: ما هر عصر جمعه در حسینیه شریعت جلسه داریم و آدرس آنجا را به ما داد. من کنجکاو شدم و عصر جمعه قبل از نماز به حسینیه رفتم. دیدم: یکی یکی این آقایان سبیل کلفت ها وارد می شوند و بدون هیچ سر و صدایی در حسینیه می نشیندند. موقع نماز هرکسی به طور جدا جدا شروع کردند، یک نماز نک گنجشکی به جا آوردن. من هم یک نمازی که هرگز به دلم نچسبید و مجبور شدم، بعد اعاده کنم، به جا آوردم. بعد از نماز یک نفری با یک صدای ناخوشایند مدحی را درباره علی(ع) خواند و پس از آن یک نفری یک صفحه از کتابی صوفیانه را با اغلاط و لکنت های فراوان خواند. این کتاب شامل نامه هایی بود که صوفی ها به قطبشان ارسال کرده بودند و پاسخ هایی بود که او به آن نامه ها داده بود. این نامه ها و پاسخ ها درباره سنت های صوفیانه بود. باز یک نفر دیگری با صدای ناخوشایندی مدحی درباره علی خواند و پذیرایی کردند و بعد رفتند. من که دلم نچسبید و هیچ چیزی نخوردم و بعد بسیار پشیمان شدم که چرا وقتم را تلف کردم و به اینجا آمدم. 3. گفتگوهای صمیمی من و مرید نور این گفتگو که در کامنت های پست قبلی درج شده، به ترتیب تاریخ به این قرار است: (یکشنبه 20/12/1385 - 8:26 ع ) مرید نور مردی را حکایت کنند که سالی به مقام تصوف شد و نوری در دل ندید. شیخ را گفت:یا شیخ چه سری است؟ شیخ انگشتری به وی داد تا به بازار برد و قیمت نهد. مرد گذرش به بازار مسگران افتاد و قیمت نهاد. چون بازگشت شیخ را گفت دو یا سه درهم بیش نمی ارزد. شیخ مریدی را با وی همراه کرد و به بازار زرگران رسیدند. انگشتر به بها نتوانستند ستاند . اخوی عزیز (پنجشنبه 24/12/1385 - 5:6 ع ) مرید نور نه عزیز دل به کنایه سخن نگفتم و خدای ناکرده قصدی بر زدن اتهام کودن و... به فرد یا افرادی نبود. این را مقدمتا عرض کردم تا شفاف سازی شود. هیچ ردی بر حرف شما نیست و قول متینی است. عرض بنده این بود که برای دیدن نیازمند به چشمی بینا هستیم. مثال: ما در مسیر روزانه عبور خود مکررا با چیزهایی نو مواجه میشویم؛ در حالی که هر بار از آنجا رفته ایم و کمتر توجهی به اینها داشتیم. استاد زیاد هست! مشکل اینجاست که شاگرد نیست. پاسخ مدیر وبلاگ ( پنجشنبه 24/12/1385 - 5:53 ع ) (پنجشنبه 24/12/1385 - 10:40 ع ) مرید نور و اینکه: این قضیه «سر بی صاحب» مفهوم نبود. اگر سر است که تن می خواهد و صاحب سر است و اگر تن نیست و صاحب ندارد، این سر کجا قرار دارد؟ مشکل گفتار شما این است که به طور موردی و مشخص بیان نمی فرمایید که خلل در کجای نوشته ما در پست اخیر با عنوان «مقام حضرت عشق علیه السلام» بوده است. «سر بی صاحب تراشیدن» یعنی این که ما چیزی را نقد کنیم، بدون این که بدانیم آن چیز چیست. شما به طور دقیق بفرمایید، محل اشکال کجاست. شما عین سخن من را داخل گیومه نقل کنید و بعد آن را نقد کنید. اگر به این شیوه عمل نفرمایید، گفتمان ما سر دراز خواهد داشت و ما مناسب نیست، در این کامنت ها از موضوعات عام و بی سر و ته سخن بگوییم. موفق باشید. (سهشنبه 29/12/1385 - 4:26 ع ) مرید نور (سهشنبه 29/12/1385 - 11:59 ع ) مرید نور پاسخ مدیر وبلاگ ( چهارشنبه 1/1/1386 - 5:59 ص ) (پنجشنبه 2/1/1386 - 12:31 ص ) مرید نور (پنجشنبه 2/1/1386 - 9:58 ص ) مرید نور (پنجشنبه 2/1/1386 - 5:12 ع ) مرید نور از موضوع خارج نشوم تا اطاله کلام نشود. در بعد نظری تصوف مبتنی بر آیات و روایات است و بسیار هم متقن. جالب اینجاست که برخی از بزرگان تصوف که صوفیه وامدار آنها هستند، از همین دسته علماء شرع و فلسفه و کلام و حدیث بودند(این که مکرر عرض می کنم بیش تر بگردید همین نکات است). در بعد عملی هم بنده هیچ مخالفتی با نظر شما درخصوص افراط و تفریط های صوفی نمایان ندارم. تسلیم! مرید نور (پنجشنبه 2/1/1386 ساعتِ 11:16 عصر) |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
(جمعه 86 فروردین 3 ساعت 9:40 صبح) |
اینجا سرای قلبی خواهان عشق الهی است. او میخواهد به گرد خانه عشق الهی طواف کند. از گناه و ستیزهجویی بپرهیزد و عطر محبت و مدارا و وحدت و اخلاص بیافشاند: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ»(بقره،197). هدف او این است که خود و خلق خدا را به عشق الهی سوق دهد؛ چرا که دین چیزی جز عشق الهی نیست: «هَلِ الدِّینُ إلَّا الْحُبُّ؛ آیا دین جز عشق الهی است؟». تمام اعمالی که ما انجام میدهیم برای نیل به قرب و وصال الهی است. به پیامبر اسلام(ص) نیز فرمان داده شده است که مزدی جز این را از خلق بر رسالتش نخواهد: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى»(شوری،23). او میکوشد، به دین با عینک محبت، مدارا، اخلاق، عرفان و وحدت شیعه و سنی بنگرد و از همه آموزههای دینی تفسیری عاشقانه و عارفانه به دست بدهد. عشق و عرفانی که آبشخوری جز آیات و روایات ندارد. ان شاء الله |
شمار بازدیدها |
امروز:
15 بازدید
|
معرفی |
|
|
دسته بندی مطالب |
لینک های وبلاگ ها |