یا رسول الله! یا حبیب الله! ما که مثل شما نمی شویم. ما در غفلت به سر بردیم. اسیر هوا و هوس و دنیا شدیم. گناهکار و روسیاه شدیم. اما شما فرشته وحی نزدت میآمد. وحی به شما نازل میکرد. به معراج رفتی. ملکوت غیب را مشاهده کردی. عاشق شدی. دلداده شدی. از هرچه غیر خدا بود، دل بریدی. به دامن کوه و دل غار پناه بردی تا خدای خود را آسودهخاطر بخوانی. در اینجا به جاست عشق خود را به پیامبر با غزلی عاشقانه از حضرت امام خمینی(ره) که درباره آن حضرت سروده بودند، ابراز کنیم. من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم غم دلدار فکنده است به جانم، شررى کـــه بـــه جــــان آمدم و شهره بازار شدم درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم جــــامــه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم خــــرقــــه پیــــر خـــراباتى و هشیار شدم واعـــظ شهــر کــه از پند خود آزارم داد از دم رنــــد مــــىآلــــوده مــــَددکار شدم بگـــذاریــــد کــــه از بتکــده یادى بکنم مـــن کـــه با دستِ بت میکده، بیدار شدم من همیشه با خود میگویم کدام عاشقی است که چون بداند منزل معشوقش در دامن کوه و دل غار و تاریکی و شب و در خطر حیوانات گزنده و درنده است، برای رسیدن به او از خود بگذرد و به سوی او برود؟ پیامبر اسلام قبل از آن که به پیامبری مبعوث شود، در غار حرا با معشوقش دلدادگی می کرده و اولین وحی و ملاقات جبرئیل با او در این غار صورت گرفته است: خدای تعالی در توصیف اولین ملاقات جبرئیل با پیامبر اسلام(ص) در سوره تکویر چنین آورده است: * وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ (18) إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ کَریمٍ (19) ذی قُوَّةٍ عِنْدَ ذِی الْعَرْشِ مَکینٍ (20) مُطاعٍ ثَمَّ أَمینٍ (21) وَ ما صاحِبُکُمْ بِمَجْنُونٍ (22) وَ لَقَدْ رَآهُ بِاْلأُفُقِ الْمُبینِ (23)؛ سوگند به سپیدهدم که قرآن سخن فرستادهای بزرگوار(جبرئیل) است. قدرتمند و نزد عرش منزلت دارد. فرشتگان از او فرمان میبرند و امانتدار است و دوستتان(پیامبر) جنزده نیست. او جبرئیل را در افق روشن(افق مشرق آسمان) دید. و در سوره نجم این گونه آورده است: * عَلَّمَهُ شَدیدُ الْقُوى (5) ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَوى (6) وَ هُوَ بِاْلأُفُقِ اْلأَعْلى (7) ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى (8) فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنى (9) فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى (10)؛ او را آن بسیار قدرتمند(جبرئیل) تعلیم داد. نیرومندی که با او برابر شد؛ در حالی که در افق بالا بود. سپس به او نزدیک شد تا به اندازه پهنای دو کمان یا کمتر شد. آنگاه به عبد خدا(پیامبر) وحی کرد. گفتنی است که به گفته مفسران در تفسیر این آیات اولین باری که پیامبر جبرئیل را ملاقات کرد، زمانی بود که در غار حراء به سر میبرد. او جبرئیل را در جانب مشرق آسمان به صورت بشری زیبا دید که کم کم به او نزدیک میشد تا این که فاصله میان او و پیامبر به اندازه دو کمان یا کمتر شد و نخستین وحی را به او القا کرد. جالب آن که در ورودی غار حرا نیز به جانب مشرق است. بنابر این بعید نیست در حالی که پیامبر(ص) سپیدهدم - وقتی که افق مشرق روشن و به تعبیر قرآن مبین است- از غار حرا بیرون آمده بود و به جانب مشرق نگاه میکرده است، وجود نورانی جبرئیل را مشاهده کرده باشد. |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
(جمعه 86 مرداد 19 ساعت 6:38 عصر) |
امام زمان به من گفت: من خیلی شیفته و عاشق شیعیان خود هستم. من منتظرم و لحظه شماری می کنم که شیعیان بخواهند مرا ببینند و من به ملاقات آنان بیایم. دیدار من چندان سخت نیست. حتی امروزه دیدار من نسبت به زمان گذشته افزون تر هم شده است و من دیدار خود را خیلی آسان تر از قرن های قبل قرار داده ام؛ اما شیعیان خود نمی خواهند، من را ببینند. البته بسیاری آرزوی دیدار من را دارند و حتی روزها و شب ها دعا و گریه می کنند؛ اما این آرزوها با اخلاص همراه نیست و اعمالشان به گونه ای است که حاکی از این است که من را نمی خواهند ببینند. این بخشی از سخن نوجوان هفده ساله ای است که حدود 2:5 سال پیش به نوعی بیماری مبتلا شده بود که بر اثر آن سردرد شدید و طپش شدید قلب پیدا می کرد تا آنجا که به او نوعی صرع و بی هوشی دست می داد و آن منجر شد زبان و نیمه راست بدنش فلج شود. این بیماری طوری بود که پزشکان معالجش از تشخیص علتش ناتوان بودند. آزمایش هایی که بر روی او انجام داده بودند، هیچ گونه نشانه بیماری نشان نمی داد و داروهایی که پزشک معالجش تجویز کرده بود، بی نتیجه بود. این بیماری سرآغازی برای مکاشفاتی شد که اینک گزارش می شود:
من قصدم از بیان این مکاشفات ترویج مطالب اخلاقی و عرفانی آن است و هیچ قصدم این نیست که بابی برای بیان چنین ادعاهایی بگشایم؛ به خصوص آن که برخی پیدا می شوند که با ادعاهای دروغ قصد گمراهی و سودجویی دارند. اولین مکاشفه او خود گفت: بیماریم ادامه داشت تا این که باری که من را نزد پزشک معالجم برده بودند، در مطب حالت صرع به من دست داد و طبق گفته والدینم حدود 7 یا 8 دقیقه طول کشید؛ اما به باور خودم 4 یا 5 ساعت طول کشید. وقتی به هوش آمدم، یکباره با این که زبانم از کار افتاده بود، کمی به زبان آمدم و همراه با لکنت از مشاهدات خود در حالت بی هوشی سخن گفتم. مشاهداتم از این قرار بود: من دیدم در حالی که در بیابان وسیعی دراز کشیده ام، آقایی با لباس سفید و عمامه سبز سوار بر اسب سفید از دور آمد و پیاده شد و کنارم نشست و به من گفت: ای جوان چطوری؟ چرا بی حالی؟ من به گریه افتادم و حالم را برایش گفتم. او به من گفت: این بیماری تو مصلحتی است و من مهدی منتظرم و من آن را در تو قرار دادم و گرهش به دست من باز می شود. تو باید فردا به مشهد بیایی. در این دیدار گفتگوهای بسیاری صورت گرفت که تنها بخشی از آن را مجازم بازگو کنم. از جمله: عرض کردم: چرا شما خود را از مردم پنهان کرده ای؟ مردم نمی توانند شما را ببینند؟ مردم چگونه می توانند شما را ببینند؟ امام زمان پاسخ داد: من خیلی شیفته و عاشق شیعیان خود هستم. من منتظرم و لحظه شماری می کنم که یک لحظه شیعیان بخواهند مرا ببینند و من به ملاقات آنان بیایم. دیدار من چندان سخت نیست؛ به طوری که حتی امروزه نسبت به زمان گذشته افزون تر هم شده است و من دیدار خود را خیلی آسان تر از قرن های قبل قرار داده ام؛ اما شیعیان خود نمی خواهند، من را ببینند. البته بسیاری آرزوی دیدار من را دارند و حتی روزها و شب ها دعا و گریه می کنند؛ اما این آرزوها با اخلاص همراه نیست و اعمالشان به گونه ای است که حاکی از این است که من را نمی خواهند ببینند. فرمود: من اکنون بسیار دل آزرده ام. عرض کردم: چرا؟ فرمود: دل آزردگیم از این است که چرا شیعیانم نمی خواهند مرا ببینند. البته دیدن من منوط به این است که اولاً، اعمالشان خالص برای خدا باشد. ثانیاً، مرا از صمیم قلب بخواهند، نه به گفتار. ثالثاً، تنها تقاضای خودش باشد؛ نه پیرو تفاضای دیگران از او؛ رابعاً، قصد دیدن من برای تفریح نباشد؛ خامساً، بعد از دیدار احساس غرور نکند و خود را از دیگران برتر نیابد. عرض کردم: من که این گونه نیستم. چطور به دیدن من آمدی؟ آقا فرمود: من تو را خود تشخیص داده و برگزیده ام. با حالت گریه عرض کردم: چرا من؟ من که سراپایم گناه است؟ فرمود: چه کسی نیست؟ منتها تو تاکنون به باطنت زیان نرسانده ای. عرض کردم: این همه جوان که وضع معنویشان خیلی از من بهتر است. فرمود: اشتباه می کنی. عرض کردم: آخر آنان مسجدی و بسیجی و مذهبی اند؛ اما من این طور نیستم. فرمود: آنها ظاهری است و به باطن آنان راه نیافته است که اگر چنین بود، تو را برنمی گزیدم. من باطن تو را از دیگران شایسته تر دیدم. اصل باطن است. اگر باطن اصلاح شود، ظاهر هم اصلاح می شود. مردم چهار دسته اند: گروهی ظاهری سالم و باطنی خراب دارند و گروهی هم ظاهر و هم باطنشان خراب است و گروهی ظاهرشان خراب، اما باطنشان سالم است و گروهی هم ظاهر و هم باطنشان سالم است. گروه اول و دوم چندان با هم فرقی ندارند؛ اما گروه سوم از دو گروه قبل بهترند. امروزه گروه چهارم وجود ندارد یا بسیار اندک است. فرمود: امروزه ریا و ظاهرسازی درمیان مردم بسیار شدت گرفته است و بیش تر ریاها به گونه ای است که خود افراد هرگز به آن پی نمی برند و این به سبب ضعف ایمان آنان به خداست. فرمود: در انتخاب دوست و همدم خود باید بسیار دقت کنید. به کسی اعتماد کنید که به ایمان، اخلاق، صداقت، عدالت، حق جویی، امانت داری و وفاداری او اطمینان داشته باشید. باید کسانی را دوست بگیرید که همه کارهای او را تحت نظر قرار داده و هیچ نقطه تاریکی در زندگی او مشاهده نکرده باشید. امروزه چنین افرادی بسیار اندک اند. به سوی مستحبات بشتابید که هرچه به آنها بپردازید، به خدا بیش تر نزدیک می شوید. نزدیکی به خدا پیدا کردن با راحت طلبی نمی سازد؛ بلکه باید سختی کشید.
مکاشفه دوم به دستور آقا همان شب در ساعت 1:15 من با خانواده ام به مقصد مشهد حرکت کردم. ما در ماشین در خواب بودیم. در حدود ساعت 3:30 بود که آقا را درخواب دیدم. من باز در بیابان وسیعی دراز کشیده بودم که آقا سوار بر اسب و با سجاده بزرگ و قرآنی زیر بغل به سوی من می آمد. وقتی به من رسید، پیاده شد و سجاده اش را پهن کرد و قرآن را گشود و به خواندن آن مشغول شد. مدتی که قرآن را خواند، از جا برخاست و به سوی من آمد. فرمود: این جوان برخیز؛ اما من به لحاظ کسالت برنخاستم. آقا بار دیگر در حالی دستی به پشت گردنم زند، به من فرمود: برخیز موقع اذان صبح است. من ناگاه بیدار شدم و دیدم همه در خواب به سر می برند. به ساعت نگاه کردم. درست وقت اذان صبح بود. خانواده را بیدار کردم تا نماز صبح را به جا آورند.
مکاشفه سوم به سوی مشهد در حرکت بودیم. ساعت 5 بعد از ظهر یکشنبه بود. به حالت بی هوشی فرو رفتم. خود را در بیابانی دیدم. آقا را با امام سجاد(ع) سوار بر اسب سفیدی دیدم که به سویم می شتابند. نزدیکم آمدند و پیاده شدند. آقا فرمود: هان ای جوان امروز چطوری؟ عرض کردم: مثل همیشه. آقا خود که بهتر می دانی. زبانم از کار افتاده و پایم هم به شدت می لنگد. طوری که بدون کمک دیگری قادر به راه رفتن نیستم. آقا کمی تأمل کرد و فرمود: بگو: یا مهدی. به اشاره گفتم: من زبانم از کار افتاده و نمی توانم. بار دیگر فرمود: من به تو می گویم، بگو: یا مهدی! کمی جا خوردم و به آهستگی گفتم: یا مهدی! بار دیگر آقا به فرمود: داد بزن طوری که همه عالم بفهمند. این بار با تمام قدرت نعره زدم: یا مهدی! طوری که احساس کردم، صدایم در تمام عالم پیچید. آقا فرمود: پایت را روز یکشنبه بعدی شفا می دهم و سوار بر اسب شدند. عرض کردم: چرا پایم را حالا شفا نمی دهی که امام سجاد به آقا گفت: حال آن که در کربلا ناله می کند، مهم تر است و به سوی کربلا رفتند و ناگاه به هوش آمدم. دیدم که خانواده ام داخل ماشین گریه می کنند. متوجه شدم که زبانم به طور کامل به کار افتاده است.
مکاشفه چهارم در یکشنبه بعد باز به حالت بی هوشی فرو رفتم و دیدم، آقا ظرف آبی را آورده و با آب آن دست ها و پاهایم را شست و از آن آب به من نوشاند که چه آب گوارایی بود. هرگز چنین آبی نخورده بودم و آنگاه رفت. وقتی به هوش آمدم، دیدم پایم دیگر نمی لنگد. پدرش می گفت: وقتی من نزدش آمدم، هنوز رطوبت را در پاهایش احساس می کردم. گویا تازه پاهایش شسته و با حوله خشک کرده باشد. من پیوسته سردرد میگرنی داشتم؛ طوری که همیشه باید قرص مسکن مصرف می کردم. گفتم: یا امام زمان من را هم شفا بده و سرم را به پاهایش کشیم. از آن پس دیگر سردرد پیدا نکردم.
مکاشفه پنجم در تاریخ 14/1/84 بود که من به گفته والدینم حدود 2:10 ساعت با چشمانی گاهی باز و گاهی بسته بی هوش بودم. آقا به من فرمود: تو هنوز به هویت خود پی نبرده ای و هویت خود را برای خود مشخص نکرده ای و خود را از دیگران متمایز نساخته ای. تو باید رفتاری متمایز از دیگران داشته باشی.
مکاشفه ششم در بی هوشی دیگری آقا به من فرمود: تو باید کم بگویی و کم بشنوی و مفید بگویی و مفید بشنوی و در برابر دیگران فروتن باشی. اگر در جمعی حتی احساس کردی که فایده ای به حالت ندارند، آن را ترک کن. اگر چنین کردی، سالم تر خواهی بود. البته نباید از جامعه کناره بگیری. در جامعه دو نوع گناه وجود دارد: یکی گناهانی که بسیاری انجام می دهند و چندان شیوع پیدا کرده است که دیگر آنها را گناه نمی شمارند. تو بسیار با کسانی که مرتکب این گناهان می شوند، مواجه می شوی. در مقابل این گناهان اگر می توانی نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر کنی، چنان کن؛ اما اگر بیم داری که نصیحت تو مورد بی اعتنایی واقع می شود یا پیش تر نصیحت کرده ای و فایده ای نبخشیده است، خود را به طوری که آشکار نشود، از آن جامعه کنار بکش. دیگر گناهانی است که افراد کمی انجام می دهند و در پنهانی مرتکب آن می شوند. این گناهان بسیار بزرگ اند . تو با افرادی که چنین گناهانی را مرتکب می شوند، به ندرت مواجه می شوی. وظیفه تو در مقابل این گناهان این است که هرچه سریع تر از آنها دوری کنی و آشکارا از آنها بیزاری جویی.
مکاشفه هفتم آقا به من گفت: من دو سه ماه به تو فرصت دادم که به شناخت خودت بپردازی، اما هنوز هیچ کاری نکرده ای. من می دانم که تو دوست داری دکتر و مهندس بشوی، اما باید از بسیاری از این آرزوها دست بکشی و تمام فکر و ذکرت را روی آنچه گفتم، بگذاری تا موفقیتی کسب کنی. تو همین طور دست روی دست گذاشتی و هیچ اقدامی نمی کنی. هرچه زودتر اقدام کن که دیر می شود. آقا فرمود: تو باید یکی از بشارت دهندگان دین باشی. دیگران هم دارند، زندگی خودشان را می کنند، پس فرق تو و آنان در چیست؟ تو با دیگران فرق می کنی؟ تو باید از صفر شروع کنی. تو باید دنبال علم بروی. کارت را خالص کن. اگر تو یک کار کوچکی با اخلاص انجام دهی، از یک عمر عبادت ناخالص بهتر است. در همین مکاشفه به من فرمود: تو باید روز شنبه به بین الحرمین (حج) بیایی.
مکاشفه هشتم پدرش گفت: من به این که او را به حج ببرم، بی توجهی کردم. مشهد رفته بودیم که در حرم باز حالت بی هوشی به او دست داد و در حال بی هوشی دید که: آقا به او گفت: مگر نگفتم، تو را بین الرحمین ببینم. چرا ثبت نام نکرده ای؟ وقتی به هوش آمد، احساس پادرد شدیدی می کرد و پاهایش دوباره فلج شده بود که گفتم: یا امام رضا من بچه ام را سالم آورده ام و سالم هم می خواهم برگردانم و می خواستم، بچه ام را همراه یکی از دوستانش در مشهد بگذارم و بروم شهرمان برای حج ثبت نام کنم که دوباره بی هوشی به او دست داد. در این بی هوشی دید که: آقا به من فرمود: تو نمی توانی تنهایی در اینجا طاقت بیاوری، با پدرت به شهرتان بروید و برای حج ثبت نام کنید. پدرش می گفت: به شهرمان رفتیم و برای حج ثبت نام کردیم و حتی تا پای هواپیما پاهای او فلج بود و او را با ویلچر به پای هواپیما بردیم. ظاهراً پدرش گفت که در هواپیما پاهایش شفا پیدا کرد.
مکاشفه نهم پدرش می گفت: در حرم حضرت رسول بودیم که به من گفت: بیا از این در برویم و منظورش دری بود که به سمت قبرستان بقیع باز می شد. به قبرستان بقیع رفتیم. مقابل قبرهای چهار امام ایستاده بودیم که به طور ایستاده خشکش زد و به حالت بی هوشی فرو رفت. من که حالش را می دانستم، در کنارش ایستادم تا به هوش بیاید. وقتی بعد از چند دقیقه ای به هوش آمد، به من گفت: از مقابل نوری را مشاهده کردم که در میان قبرستان برآمد و آقا از میان آن آشکار شد و به من گفت: قبر مادرم در همین جا دفن است. پدرش افزود: من در اینجا دانستم: مقصود از بین الحرمین میان قبر رسول الله و قبر چهار امام بوده است.
مکاشفه دهم پدرش می گفت: متوجه شدیم، بچه امان دارد، گریه می کند. از او علت را پرسیدیم. گفت: همین الان آقا اینجا بود، کجا رفت؟ او فرمود: من یک نشانه ای را برای اطمینان والدینت گذاشتم. دقت کردیم که این نشانه چیست که ناگاه مادرش گفت: جای پا را نگاه کن. جای یک پای آدم مشاهده شد که در فرش فرو رفته بود و بوی عطر دل انگیزی از آن بر می خاست و اثر آن تا دو ماه بعد همچنان باقی بود.
مکاشفات دیگر در پایان یادآور می شوم که در برخی از این مکاشفات چیزهایی نیز به نوجوان داده شده است که اینک نقل می کنم: در یکی از این مکاشفات به گفته نوجوان امام زمان یک نخ سبز رنگی را به بازوی این نوجوان بسته بود و در پی آن حالت فلجی دستش برطرف شده بود. این نخ را به نویسنده نشان دادند. در مکاشفه ای دیگر امام زمان یک پارچه سبز رنگی به عرض نیم سانتی متر به دور انگشت نوجوان بسته بود. این پارچه را نیز به نویسنده نشان دادند. در مکاشفه ای دیگر تکه ای کاغذ زیر گوش نوجوان گذاشته شده و روی آن عبارتی با مداد به عربی نوشته شده بود که من اکنون آن عبارت را از خاطر برده ام و در پایان نوشته شده بود: مهدی المنتظر. در مکاشفه ای دیگر تکه کاغذ دیگری در دست نوجوان قرار داده شده و در آن نوشته ای با مداد به عربی به این مضمون بود که مردم نباید چیزی را که به آن علم ندارند، انکار کنند و مثل نوشته قبل در پایان عبارت مهدی المنتظر آمده بود. در یک مکاشفه ای نیز نمازی دو رکعتی شامل سوره حمد و سوره رحمن و ظاهراً با ذکری قبل از آن به نوجوان تعلیم داده و فرموده بود: این نماز را در حرم یکی از ائمه برگزار می کنی. نیز افزوده بود که این نماز را قبل از تو تنها به علامه طباطبائی یاد داده ام. نوجوان هم به همراه پدر به مشهد می رود و نماز را در آنجا می گزارد.
چند نکته 1. این نوجوان به توسط یکی از رفقا به من معرفی شده بود و به دعوت من همراه پدرش به منزلم آمد و من او را از نزدیک دیدم و با او گفتگو کردم. این نوجوان خصوصیت خاصی که در خور ذکر باشد، نداشت، جز این که او تا قبل از این واقعه دانش آموز ممتاز و آرام و بی آزاری به شمار می رفته و اهل هیچ کار خلافی هم نبوده است. 2. مطالب یاد شده برخی از یادداشت های نوجوان در دفتر یادداشتش برگرفته شده است که به امانت نزد اینجانب قرار داده شده و برخی از سخنان شفاهی او و پدرش اخذ گردیده است. 3. نوشته هایی که به او داده شده بود، با دست نوشته های نوجوان تفاوت داشت؛ به علاوه به زبان عربی بود و او خود چندان مسلط به متن عربی نبود و لذا معنای آن عبارت را به درستی نمی دانست. تنها از مضمون کلی آن خبر داشت. برای مثال از پرسیدم: این نوشته اخیر به چه مناسب به تو داده شد. پاسخ داد: آن وقتی بود که من ابتدا هرچه نقل می کردم، مورد تکذیب بسیاری از اطرافیانم واقع می شد. 4. تحلیل و دیدگاه خودم را درباره این مکاشفات ان شاء الله در پست های دیگر بیان خواهم کرد. |
نويسنده: قلبی خواهان عشق |
(سه شنبه 85 اسفند 1 ساعت 6:20 صبح) |
اینجا سرای قلبی خواهان عشق الهی است. او میخواهد به گرد خانه عشق الهی طواف کند. از گناه و ستیزهجویی بپرهیزد و عطر محبت و مدارا و وحدت و اخلاص بیافشاند: «فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ»(بقره،197). هدف او این است که خود و خلق خدا را به عشق الهی سوق دهد؛ چرا که دین چیزی جز عشق الهی نیست: «هَلِ الدِّینُ إلَّا الْحُبُّ؛ آیا دین جز عشق الهی است؟». تمام اعمالی که ما انجام میدهیم برای نیل به قرب و وصال الهی است. به پیامبر اسلام(ص) نیز فرمان داده شده است که مزدی جز این را از خلق بر رسالتش نخواهد: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى»(شوری،23). او میکوشد، به دین با عینک محبت، مدارا، اخلاق، عرفان و وحدت شیعه و سنی بنگرد و از همه آموزههای دینی تفسیری عاشقانه و عارفانه به دست بدهد. عشق و عرفانی که آبشخوری جز آیات و روایات ندارد. ان شاء الله |
شمار بازدیدها |
امروز:
41 بازدید
|
معرفی |
|
|
دسته بندی مطالب |
لینک های وبلاگ ها |